آنقدر دستانش را به هم فشار داده بود که درد میکرد. در آن شرایط به هیچ چیز و هیچکس اهمیت نمیداد جز سرمای هوا.
گرما داشت کم کم از وجودش پر میکشید و او با وجود سن کمش خیلی خوب این موضوع را درک می کرد. بیتوجه به هیاهوی جشن و رفت و آمد مردم بیشتر در خود مچاله شد.
_ بفرمایید چای عسل و زعفرانه!
نمی توانست دستش را حرکت دهد تا لیوان را بردارد جوانی که مسئول تعارف کردن چای به پیادهروها بود همانطور که خم شده بود مواظب بود تا وسایل واکس پسر را لگد نکند.
_ چای نمی خوری؟
وقتی جوابی نگرفت بلند شد و قصد حرکت کرد. به چند جوانی که خندان و بیخیال رد میشدند چای تعارف کرد. یکی از آنها با لودگی گفت:
_اِ ! تبرکی !
دیگری روبه جوانی که چای تعارف کرده بود با خنده ادامه داد:
_ چه خبره خوش تیپ؟
جوان با لبخندی که جز جدا نشدنی صورتش بود گفت:
_نیمه ی شعبانه!
آخرین نفر گروه برای آنکه بی حرف نمانده باشد
با لحنی که سعی داشت کار جوان را به سخره بگیرد گفت :
_آها ! تولد امام غایبه؟! بابا بیخیال برای ما که حاضریم کسی تولد نمیگیره!
هر سه با خنده از آنجا دور شدند در حالی که هر کدام لیوان چای عسل و زعفرانی در دست داشتند!
جوان هم به سمت عابرین دیگر حرکت کرد.
اما ذهن پسر فقط روی جمله امام غایب قفل شده بود.
با خود گفت: " تو که غایب نیستی؟ "
جوان از او دور شد. میانه ی راه با مرد میانسالی برخورد کرد که به او میگفت: " باباجان! اون طفل معصوم رو چای دادی؟ هوا سرده و از صبح داره کار میکنه."
_ عمو حیدر تعارف کردم برنداشت.
عمو لیوانی را برداشت و به سمت کودک رفت.
_ شاید روش نشده، خودم بهش میدم.
روی زانو خم شد و کنارش نشست. پسر بی رمق نگاهش کرد. چقدر نورانی بود.آشنا بود.کمی فکر کرد.
صاحب همان مغازه عطاری که امروز چند بار به بهانههای مختلف سراغش آمده بود.یک بار برای واکس زدن کفش هایش، یک بار موقع ناهار که غذا تنهایی مزه نمیده، یکی دوبار هم که همکارانش را آورده بود برای زدن واکس و مثلا می آمد تا با خنده و شوخی سفارش کفش های دوستانش را بکند. میخواست لبخند بزند، توانی نداشت.فقط نگاهش کرد به این امید که محبت را در چشمانش ببیند.
اما عموحیدر با دیدنش فریاد زد وکمک خواست؛
_ یا امام زمان (عج)! حسین بدو بابا! باید این بچه رو ببریم مغازه!... از سرشب می گم بیام بهش سر بزنم.
من که از هوای بیرون خبر نداشتم!!! .... خدایا ببخش!
جوان هول شده سینی را به رفیقش داده و سمت عمو حیدر می دود.
چند نفر دیگر نیز برای کمک می آیند.
پسرک نگران وسایلش بود، که عمو حیدر رو به یکی از جوانان گفت: "عباس بابا! وسایلشم بیارتو، چیزی جا نمونه."
خیال پسرک که راحت شد،چشمانش را بست و یاد دختر کبریت فروش افتاد.از وقتی سرما به جانش زده بود مدام یاد او می افتاد.قصه ایی که از خواهرش شنیده بود. فکر میکرد مثل او خواهد مرد. با اینکه خواهرش پایان داستان را طور دیگری برایش گفته بود.اما از یک مجله قدیمی،اصل داستان را خوانده بود.روی دست عموحیدر بود که در دلش برای دخترکبریت فروش اشک ریخت.اشک هایش یخ زده بود.حال دختر را خوب درک می کرد.با خودش گفت:" کاش او هم یک عمو حیدر داشت."
گرمش شد.چشمانش را باز کرد.داخل مغازه بود،پتویی دورش پیچیده شده بود و عمو حیدر سعی داشت چندقطره چای گرم به او بخوراند.دلش گرم شد اشک هایی که دیگر یخ زده نبودند جاری شدند. یاد امام غائب افتاد. با خودش گفت: " کاش دخترک عموحیدری داشت که یار امام غایب بود."